من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست
بر من، چو عمر می گذرد، پیر از آن شدم
حافظ
بعضی ها صورت مسئله را فراموش كرده اند و حل آن را می طلبند. بعضی ها می خواهند صورت مسئله را عوض كنند تا حل مسئله ی عوضی را در برابر ما بگذارند. بعضی ها به مسئله، صورت آن، و حل آن كاری ندارند و مسائل دیگری را پیش می كشند و راه حل می دهند. آنچه فراموش می شود و نباید فراموش شود، دو مسئله ی بسیار اساسی است كه یكی جزیی است از یك كل؛ و دیگری خود كل است كه نه تنها آن جزء، بلكه اجزای دیگری را هم در بر می گیرد تا به یك كل تبدیل شود. ولی هر جزء هم یك بار فی نفسه مطرح است، و بار دیگر در كنار اجزای دیگر، پیوسته با آنها، و حتی به عنوان نماد و نمودی فردی از كلی مجموع.
یكی این است كه مانا نیستانی را به عنوان كاریكاتوریستی در نظر بگیریم كه آن كاریكاتور ضد ترك را كشیده است، و دیگری این است كه او را به عنوان زندانی ای ببینیم كه به قول مسعود بهنود «با آن صورت كودكانه اش، با آن قدرت غریبی كه از كودكی در طراحی داشت، با مظلومیتش . . . كه در گوشه سلول تنهایی به چه حال است.»
اما این دو صورت مسئله به كلی به یكدیگر بی ربط اند. كسانی كه طنز او به سوسك تبدیلشان كرده است، قدرتی از خود نداشته اند كه او را زندانی كنند. روزنامه ای كه او در آن كاریكاتور را كشیده، روزنامه ی رسمی كشور است، و دستگاهی كه او را زندانی كرده، همان دستگاهی است كه روزنامه ی رسمی كشور به آن تعلق دارد. هم روزنامه، هم دستگاه قضایی، هم زندان، به سیستم خاصی تعلق دارند كه نامش جمهوری اسلامی است. روزنامه هم فارسی است، فارسی هم زبان رسمی جمهوری اسلامی است و پیش از آن نیز زبان رسمی سلطنت دو پهلوی بوده است. آیا باید مانا نیستانی زندانی می شد؟ برای آن كه حرف های بعدی خود را هم به صراحت بیان كنیم می گوییم در صورتی كه حقوق بشر بر كشور ایران حاكم بود، در صورتی كه او شاكی خصوصی و عمومی نداشت، و در دادگاه صالحه محاكمه و محكوم شناخته نمی شد، هرگز نباید زندانی می شد. شاكی خصوصی عمومی او ممكن بود من باشم، ممكن بود، طبق آمار رسمی 4/37 درصد جمعیت ایران، یعنی ترك های آذری سراسر آذربایجان و بیش از نیمی از جمعیت تهران، و نیز میلیون ها تركمن و قشقایی و سایر ترك زبانان ایران باشند. اما علت اینكه او در زندان است، این نیست كه دولت مخالف این است كه مبادا به آذربایجانی ها و ترك ها سوسك گفته شود. علتش ترسی است كه دولت از همه ی مردم ایران، بویژه آذربایجانی ها دارد، و به همین دلیل به رغم اینكه آنان را به محروم شدن از داشتن هویت و زبان و فرهنگ و آزادی اندیشه و بیان به زبان ملت خود محكوم كرده است، توهین كننده به آنها را هم به موضوع خود آن كاریكاتور تبدیل می كند، یعنی او را هم مثل سوسك می گیرد و می اندازد توی زندان، و از آن بدتر، تعداد عظیمی از آذربایجانی های معترض به چاپ آن كاریكاتور و آن كلمات را هم می گیرد و زندانی می كند. تعدادی را هم به قتل می رساند، كسانی كه به جد با محتوای كاریكاتور نیستانی مخالفت كرده اند، وضعی بدتر از او داشته اند. در همه ی شهرستان ها، ماموران مسلح دولت به مردم حمله كرده اند و عده ای كشته شده اند و عده ای بلاتكلیف در زندان به سر می برند، دولت هنوز هم می گوید تحریكات از خارج بوده و طبق معمول دست آمریكا در كار بوده. اگر آمریكا درست درِ خانه ی روزنامه رسمی كشور نفوذ كرده باشد، دیگر چرا شب و روز در جهان علیه ایران شاخ و شانه می كشد و مدام تهدید می كند، تهدیدی كه نتیجه اش جنایات هولناكی خواهد بود كه مشابه آن را فقط در ویتنام و عراق مرتكب شده است ــ اگر حتی فرض بمباران اتمی را نادیده بگیریم.
یك نكته دیگر را هم درباره آن جزء و كل بگوییم: چگونه به ذهن مانا نیستانی رسیده است كه یك سوسك ترك زبان بسازد؟ بگذارید از یك كاریكاتور دیگری صحبت كنم كه از زمانی كه مقاله ی «ستم ملی در ایران» را نوشته ام، چندین بار برای من به صورت ای میل فرستاده شده است. چند الاغ را در این كاریكاتور پشت سر هم ردیف كرده اند، با كمی تفاوت، و در زیر پای آنها به ترتیب شهرهای آذربایجان را نوشته و الاغ آخر را وارد تهران كرده اند. الاغ اول متعلق به اردبیل است و بعد به تدریج از راه میانه و زنجان و قزوین به تهران می رسد. قدش را در تهران نیم خیز می كند، و در واقع به نوعی تكوین دست پیدا می كند. یعنی ترك ها الاغند، و فقط موقعی كه به تهران رسیدند به صورت نیمه ــ الاغ، نیمه ــ آدم در می آیند، ولی هرگز به صورت آدم كامل، یعنی فارس، در نمی آیند. البته این كاریكاتور را گویا یك گروه سلطنت طلب می فرستد. یعنی بین گروههای مدعی حكومت آینده در خارج از كشور و جمهوری اسلامی ــ تا آن جا كه به مسئله ی آذربایجان مربوط می شود، فاصله بسیار كم است، و جالب این است كه از این نظر بین آدم باسواد و بیسواد چندان فرقی نیست. مثلا دكتر احسان یارشاطر كه دائره المعارف ایرانیكا را چاپ می كند، در هر اجلاسی پیشنهاد می كند كه بعد از این در زبان انگلیسی “ایران” نگوییم، بلكه Persia بگوییم، چرا كه غربی ها در گذشته به ایران Persia می گفتند (و با این حساب معلوم نیست چرا اسم دائره المعارف را ایرانیكا خوانده است!) و احمد شاملو در شعری رسما از داشتن نام احمد، و نام خانوادگی شاملو ابراز نفرت می كند، چرا كه اولی عربی است و دومی تركی، و دكتر جلال متینی كه مخالف احمد شاملو هم هست چنان شوونیسمی از خود نشان می دهد كه همه ی بزرگان آذربایجان را خائن به ایران می داند، و هرگز یادم نمی رود كه نادر نادرپور، وقتی كه در برابر منطق ادبی درمانده بود، رسما در مجله ی فردوسی، چهل سال پیش، در مقاله ای علیه من، مرا «درخت عرعر» خواند كه در آن زمان حتی داد نویسندگان خارج از كشور، به گمانم محمد عاصمی درآمد كه این حس نژادپرستی تا كی باید ادامه یابد!
می خواهم بگویم فضایی كه علیه مردم آذربایجان درست شده، به رغم آنكه جمعیت آذری های ایران، طبق آمار بین المللی (نگاه كنید به Ethnologue.com در اینترنت) با 3/37 درصد جمعیت كل كشور، حتی سه درصد از جمعیت فارسی زبانان ایران بیشتر است، فضایی است سخت آلوده به نژادپرستی، و عجیب اینكه این عقب ماندگی در زمانی چهره ی كریه خود را به رخ می كشد كه هم در تئوری و هم در عمل جوامع مشابه دنبال باز كردن فضا هستند. كسانی كه می خواهند نوعی هویت مشترك كامل بر تمام ملیت های ایران تحمیل كنند، دچار نوعی باستانگرایی هستند. این باستانگرایی از خود دوران باستان شروع نشده، به دلیل این كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرایی وجود نداشت. این باستانگرایی كه هشتاد سال بیشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوی شروع شد، و بیشتر به دنبال این بود كه جوهر لایزال آریایی، یك جوهر لایزال هندواروپایی، وجود دارد كه باید به هر قیمتی شده بقیه ی گروههای قومی و ملی خود را در آن ذوب كنند. از نظر سیاسی این ایدئولوژی در جهت ریشه كن كردن دستاوردهای مشروطیت، و بازگرداندن سلطنت به عنوان اسطوره ی كامل و پاك و جامع برای اداره كشور به كار گرفته شد. این عقده ی جوهر باستانی، این حس عقب گرد به سوی یك مركز به ظاهر الهام بخش سراسر مردمان كشور، ایران را از نظر رسیدن به جهان مدرن سالها به عقب راند. بازنویسی جوهره ی ابتدایی ملی، حتی با نگرش های سلطنتی پیش از دوران مشروطیت متفاوت بود. حقیقت این بود كه تاریخ ایران مستمر بود، ولی در راس تاریخ، بیش از هر قوم و هر سلسله، قوم ترك و سلسله های ترك بر ایران حكومت كرده بودند. و همین قوم در احیا و اعتلای زبان فارسی از هیچ كوششی دریغ نكرده بود. اگر جانبداری پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسی نبود، چه بسا كه امروز چیزی به نام زبان و ادبیات فارسی وجود نداشت، و اگر آنها زبان مادری قومی خود را بر سراسر كشوری كه بر آن سلطنت می كردند، تحمیل كرده بودند، چه بسا كه امروز ما با زبان و ادبیات تركی سروكار داشتیم. علاوه بر این نوشتن به یك زبان در عصری كه در آن تحصیل رسمی و چاپ و انتشار كتاب به آن زبان و یا زبانی دیگر وجود ندارد، خود مسئله ی نگارش را به چیزی خصوصی تبدیل می كند. اگر تحصیل رسمی و چاپ وجود می داشت، ما دربدر دنبال نسخ خطی تقریبا نادر كتابهای گذشتگان نمی بودیم.
خیانت به اكثریت مردم در زمانی صورت گرفت كه تعلیمات عمومی در كشور، كه پیش از سلطنت رضاخان در ابتدا به دو زبان آغاز شده بود، با آمدن او تبدیل به تحصیل به زبان فارسی شد. صاحبان زبانها و فرهنگ های دیگر باید از حقوق و هویت اصلی خود، با یك دستور سلطنتی دست می كشیدند و همگی تسلیم یكی از زبانها می شدند: یعنی فارسی. از راه زبان فارسی كه زبانی هندواروپایی بود، به تدریج این حس به همه مردمان كشور به جز فارس ها تلقین شد كه آنها هنگام ورود به مدرسه باید زبان مادری و زبان بومی خود را فراموش كنند. این شقاق ذهنی خانواده ها را از فرزندانی كه به مدرسه راه می یافتند، بویژه از مادرها، جدا كرد و همین حادثه به پیدایش شخصیت های دوگانه در تك تك آدم های ملیت های تحت ستم ایران انجامید. به فرزندان بیش از شصت و هفت درصد مردم كشور این حس القا شد كه زبان مادر زبان تحقیر است، و زبان حاكم زبانی است درخشان كه همه باید آن را یاد بگیرند و به آن ببالند. بیخود نیست كه ناخودآگاه آقای مانا نیستانی او را بر آن داشته است كه سوسك و مادر آذربایجانی ها را از یك جنس به شمار آورد. كافی بود آقای نیستانی قدری به اصالت دو زبان آشنایی می یافت و معنای آن واژه «نمنه» را در برابر «یعنی چه» ی فارسی قرار می داد و می فهمید كه واژه تركی هم اگر زیباتر نباشد، دست كم به اندازه همان دو كلمه ی فارسی كه معنای یك كلمه ی تركی را می دهد، زیباست. و تحقیر چیزی كه زیباست تنها به این دلیل صورت می گیرد كه در طول هشتاد سال گذشته دو حكومت مختلف توی سر او زده اند كه تركی زبانی است زشت، و فارسی زبانی است زیبا. در حالی كه زبان ها فی نفسه نه زشت اند و نه زیبا، بلكه آغشته به روان فردی و جمعی آدمهایی هستند كه به آن زبان ها تكلم می كنند. بر این ذهن، بویژه ذهن هنرمند، باید وسعت و قدرت درك زیبایی در چیزها و پدیده های بیگانه را هم اضافه كرد. زیبایی در عنصر بیگانه باید زودتر به چشم بخورد تا در عنصر آشنا، به دلیل اینكه عنصر بیگانه خود به خود غرق در بیگانگی است، و بیگانگی، نه همیشه، بلكه معمولا در بسیاری موارد جذاب تر و زیباتر از پدیده ی آشناست. كسی كه زیبایی پدیده ی بیگانه را درك نكند، در واقع به خود بیگانه شده است. و این آگاهی باید مانا نیستانی را غرق در پوچی كند، چرا كه او درس زیباشناسی خود را زیر سئوال برده است، و در واقع او با درك نكردن زیبایی دو “نه” در دو سوی یك “مه” توهین را به سوی خود برگردانده است. و این از خودبیگانگی مضاعف هنرمندی است آلوده به سیاست حاكم در رژیم نژادپرست، كه یك بار پشت به زیبایی صوتی آن زبان كرده، و بار دیگر به علت عدم درك آن، آن را تا حد حرف و سخن یك سوسك پایین آورده است. قرار بود سوسك زیبایی را نفهمد، ولی حالا می بینیم كسی كه زیبایی دو نون مفتوح بین یك میم مفتوح را نمی فهمد ــ در هر زبانی، فرق نمی كند (فارسی، تركی، عربی، انگلیسی) ــ در واقع شخص شخیص خود را به منزلت سوسك تقلیل داده است: «تنها نه منم كعبه ی دل بتكده كرده» ــ خوب، «نمنه» در مصراع حافظ هم تكرار شده، آیا زشت است؟» تنها نه منم كعبه ی دل بتكده كرده ـ در هر قدمی صومعه ای هست و كنشتی.» آیا این «نمنه» در زبان حافظ هم زبان سوسك است؟ یا اینكه خفقان حاكم بر روابط ما در ما ایجاد نسیان ریشه كرده است. فراموش كرده ایم كه زیبایی ممكن است گاهی در چیزهایی باشد كه خفقان حاكم زیبایی آنها را از ریشه سوزانده و پوسانده است، و مانا نیستانی كه باید فرزند لایق تری برای دوست زنده یادم منوچهر نیستانی می بود، حتی اگر پیش از چاپ این یادداشت هم آزاد شود، باید پریشان وجدان غافل خود بماند كه چرا گز نكرده بریده است. توهین به قریب به سی میلیون نفر از هم میهنان او به چه بهای سنگینی تمام شده است. اعتراض به حق به كار ناشایست او را، در همه ی شهرهای آذربایجان و حتی تهران، با كتك و زندان و قتل و جنایت پاسخ داده اند. یك ملت یخه ی خود را پاره كند كه چرا روزنامه رسمی مرا سوسك خوانده است و دولت از مناطق دیگر به شهرهای آذربایجان، مامور ضرب و شتم و قتل گسیل كند كه تو كه هستی كه سوسك بودن خود را قبول نداری!
آیا آذربایجان تحقیر را می پذیرد؟ اصلا پذیرش و عدم پذیرش برای آذربایجان معنی داشته است؟ مسئله فراتر از اینهاست. اعتماد به نفس آذربایجانی شاید در جایی دیگر است. در جنبش تنباكو فتوا از طرف میرزای شیرازی صادر شد. در آن زمان آذربایجان كشت تنباكو نداشت، اما یك سگ در ذهن تاریخ، از هر سگ دیگری بیشتر نقش بسته است. وقتی كه شاهی كه امتیاز تنباكو را فروخته بود، فرستاده ی خود را برای قبولاندن تصمیم خود به تبریز فرستاد، مردم قلاده ای دور گردن سگی انداختند و او را فرستاده ی شاه خواندند. اگر مردم تبریز فقط به فكر تیره و نژادخود بودند، قاعدتا باید از شاه ترك تبعیت و دفاع می كردند. مخالفت مردم تبریز با امتیاز تنباكو حتی كنسول انگلیس را به این نتیجه رساند كه امتیاز با شكست مواجه شده است. آیا مشروطیت بدون آذربایجان، بدون انقلاب مردم آذربایجان، كه در آن زمان، طبق اسناد موجود در مكتوبات و تلگراف های مبادله شده «ملت آذربایجان» خوانده می شد، امكان داشت به دست بیاید؟ قهرمان آن انقلاب، یعنی ستارخان اگر به تهران نمی رفت آیا به آن زاری و در نتیجه ی خدعه و خیانت كشته می شد؟ آیا حیدرخان عموغلی در مساعدت به میرزا كوچك خان كشته نشده است؟ آیا كلنل پسیان، فرزند بزرگ آذربایجان در نتیجه خدعه و خیانت قوام السلطنه و رضاخان كشته نشده؟ آیا سید جعفر پیشه وری، تیز هوش ترین رجل سیاسی آذربایجان، بیش از هر رجل سیاسی دیگر در زندان رضاشاه نمانده است؟ آیا همو پس از در رفتن رضاشاه، در واقع پس از بركنار شدنش به دست همان اجانبی كه او را بر سر كار آورده بودند، نمی خواست فقط وكیل تبریز در مجلس شورای ملی باشد؟ و آیا با او مجلسیان آن همه خدعه نكردند؟ آیا او نبود كه در بازگشت به تبریز نخستین كنگره ی ملی آذربایجان را برای تحقق شوراهای ایالتی و ولایتی تشكیل داد؟ آیا او نبود كه نخستین بار به زنان حقوق مساوی با مردان داد. آیا او نبود كه در طول یك سال با دست خالی یك ولایت به آن بزرگی را از شر لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمین خوارها نجات داد؟ آیا او نبود كه مشروطیت را در آذربایجان به صورت عینی پیاده كرد؟ آیا او نبود كه پدر همه ی بچه های تبریز، دوست همه كارگران و دهقانان، و مسئول سلامت و امنیت سراسر منطقه ای به آن بزرگی بود؟ و آیا برای كوبیدن دمكراسی در آذربایجان، و از بین بردن امید و آرزو در میان مردم منطقه این قوام و استالین نبودند كه دست به دست هم دادند تا نخستین حركت انقلابی كارگران و دهقانان را در آذربایجان نقش بر آب كنند؟ زبان تركی، زبان رسمی آذربایجان شد، به دلیل اینكه زبان تركی زبان رسمی اش بود. منتها قبلا بالقوه بود و پیشه وری آن را به فعل تبدیل كرد، تا بعد دوباره پس از سقوط فرقه نه از قوه خبری باشد و نه از فعل! آیا او نبود كه دومین شهر بزرگ كشور، یعنی تبریز را شبانه آسفالت كرد؟ آیا او نبود كه دومین دانشگاه كشور را به وجود آورد؟ آیا او نبود كه بین مردم می گشت و از كسی واهمه نداشت؟ و او نبود كه جز جنایتكاران و متجاوزان به عنف به بچه ها و زنهای مردم، كسی را تنبیه نكرد؟ آیا او نبود كه تئاتر، موسیقی و ادبیات منطقه را به صورت رسمی رواج داد؟ شما خجالت نمی كشید مردی را كه این همه خدمت كرده، خائن می خوانید؟ نامه ی استالین را در ملامت او در برابر چشم خود ندارید، كه به او می تازد؟ و شما اصلا دقت نمی كنید كه او اصلا و ابدا نمی خواست از ایران برود. او را به قول پروفسور زهتابی توی ماشین دربسته به آن سوی مرز بردند، و بعد هم به آن صورت فجیع كشتند، تنها به خاطر این كه جام شرابش را به سلامتی آذربایجانی كه در چارچوب مرز ایران بماند، در مهمانی با قراوف، سر كشیده بود.
بزرگ ترین خصیصه ی سلطنت هر دو پهلوی مخالفت با آذربایجان بود. این دو به قول جلال آل احمد آذربایجان را مستعمره ی تهران كردند. به قول صادق هدایت، برای كوبیدن تبریز در عصر پیشه وری، مسائل جنوب و قشقایی را به وجود آوردند. وقتی كه ما را مجبور كردند كتابهای درسی را كه به زبان مادریمان بود ببریم در میدان شهرداری به شعله های آتش بسپاریم، شعله هایی كه بلند می شد، به پاهای مردانی می رسید كه بالا سرمان به دار آویخته شده بودند. فدایی ها را كه روزها كشیك می دادند و شب ها خیابان های تبریز را آسفالت می كردند، بعد از سقوط فرقه دمكرات، از خانه ها بیرون می كشیدند، درست جلو چشم ما بچه های آن دوره، و می گفتند راه بیفت، پشت سرت را هم نگاه نكن، و بعد، درست جلوی چشم ما با تیر می زدند و جنازه هایشان را توی جوب یا كنار جوب می انداختند و راهشان را می كشیدند و می رفتند. با مردمان كدام شهری در ایران غیر از شهرهای آذربایجان این معامله شده است؟ حقیقت این است كه من از همان دوران بچگی عادت كردم كه موقع راه رفتن گاهی برگردم و پشت سرم را نگاه كنم.
پس از این فجایع، تعلیمات دكتر محمود افشار كه رضاخان بیسواد را به رسمی كردن زبان فارسی برای سراسر كشور تشویق كرد، به سراغ فرزند رضاخان آمد، و این یكی كه از چاپ شعرهای مادر تركش امتناع می كرد، تدریس زبان مادری خود را در آذربایجان ممنوع كرد. كسی كه به مادر خود، و زبان مادر خود خیانت كند به طریقی اولی به همه خیانت خواهد كرد. و عجیب این كه از آن روز تا به امروز، انگار دنیا عوض نشده است. هنوز پس از گذشت شصت و یكسال، پس از این همه حركت در سراسر دنیا، پس از این همه انقلاب و ضد انقلاب و كودتا و ضدكودتا، پس از پیدایش دهها كشور مختلف در سراسر دنیا، پس از این همه آزادی كه در همه جا بسیاری از مردمان جهان به دست آورده اند، هنوز ملت آذربایجان حق ندارد به زبان زن رضاشاه پهلوی، به زبان مادر و زبان زن سوم محمدرضا پهلوی و به زبان رهبر كنونی جمهوری اسلامی پشت میز بنشیند و درس و كتاب بخواند. و زبان اینها همان زبان مادری بنده و زبان مادری سی میلیون نفر از جمعیت كشور است. مسئله این است: آذربایجانی باید حق نوشتن، خواندن، تحصیل و تدریس به زبان مادری خود را داشته باشد. آذربایجان نیز حق دارد هویت خود را داشته باشد. آذربایجانی باید مدیریت منطقه خود را به درایت خود، به زبان خود داشته باشد. در غیر این صورت آذربایجانی هم میهن شما نیست. مستعمره ی مناطق فارسی زبان است. مستعمره ی اصفهان و شیراز و نیمه ی فارس تهران است. این یك مبارزه است، یك مبارزه. آذربایجانی می گوید فرهنگ را از سلطه ی مطلق صاحبان یك زبان دربیاورید. ما تساوی فرهنگی، زبانی و اداری می خواهیم. فقط دریغ كردن این تساوی از مردم آذربایجان است كه آنها را در هر لحظه ای كه فرصت به دست بیاید نسبت به زورگویان عاصی خواهد كرد. تنها تساوی حقوق دمكراتیك بین همه ی ملیت ها و اقوام كشور است كه ضامن بقای كشوری به نام ایران است. شما می توانید ایران را از دست بدهید، یا ایران را مجموع آدم هایی كه در ایران، در خانه ی خود زندگی می كنند، و از حقوق مساوی برخوردارند تا پایان تاریخ داشته باشید. كشوری به نام ایران از ابتدای پیش تاریخ و تاریخ یك جوهره ی مطلق مفرد منفرد تجزیه ناپذیر نبوده است، و نداشته است. همیشه در آن گروهها، اقوام، ملت ها، و ملیت ها و صاحبان زبان ها و فرهنگ های مختلف زندگی كرده اند. نسبت دادن یك جوهره مطلق به آن، یك خیال ناكجاآبادی محال، یك تصور در لامكان است، و نوستالژی برای یك ملت واحد صاحب زبان واحد با واقعیت آن منطبق نیست. هر قدر هم خیالبافان، پا از بسط زمین بلند كرده و در آسمان ها سیر كرده بخواهند با هزار جور وصله پینه و خونریزی و آدم دزدی، و پلیس و ژاندارم و مامور از جایی به جایی منتقل كردن و آشفته كردن خواب خلایق بی آزار با هزار جور غدر و حیله و اتهام و سیاست پیشگی و پشت سرش سفره كردن شكم مردم، آنها را از ریشه و بن بكنند و از آنها ملت واحده مطلق یكپارچه ی یك زبانه ی یك فرهنگه بسازند! ایران یك ایالات متحده ی ایران، یك اتحاد جماهیر ایران، یك مجموعه ملل مشترك المنافع می تواند باشد با زبان های مختلف، با یكی دو زبان مشترك بین همه، چرا كه واقعیتش ایجاب می كند كه این باشد و غیر از این نباشد، و حكومت هایی كه در خلاف جهت این واقعیت حركت كرده اند جز خونخوری برای مردم و خونخواری برای خود دستمایه ی دیگری نداشته اند. دیدیم كه رویای شاه چگونه به كابوس همو بدل شد، وقتی كه چند سال پیش از سقوط از ارتفاع مصنوعا بلند شده ی آن رویا ــ كورش آسوده بخواب، من بیدارم ــ در برابر نیمی از سران متحیر كشورهای آن زمان در واحه ای محصور در صدها فرسخ در فرسخ كویر ایستاد و آن بازی های مضحك را به ناشیانه ترین شكل ممكن ادا كرد. هیچ بازی ای خنده انگیزتر از این جوهرگرایی باستانشناختی فلاكت بار نبود كه پس از پایان یافتن ریخت و پاشش قرار بود خمس و زكات و صدقاتش مایه ی تیمم رسوای سلطنت در بازار مكاره ی مفلس تلویزیون های ایرانی لس آنجلس قرار گیرد، و سویه ی دیگر آن، آراسته ترش، سخن ظاهرا اصلاح ولی سراپا جوهرگرایانه و باستانشناسانه ی پیرمردی باشد كه لدی الورد به هر مجلسی خطاب به ایرانیانی كه هر كدامش متعلق به قومی از اقوام كشورند می گوید، “ایران نگویید بلكه بگویید، Persia” و این به معنای آن است كه راز ماندگاری اقوام مختلف در كنار هم در یك خطه وسیع را، به رغم بیداد مردان خونخواره ای كه همیشه شمشیر را از رو بسته بودند و با دهان های كف كرده فرمان قتل می دادند ــ هم سابق ها و هم لاحق هایش ــ با عوض كردن مكارانه یك كلمه ــ تا یك ملت به عنوان سرور چند ملت در اذهان جهانیان جا بیفتد ــ نمی توان توضیح داد، و نمی توان با گفتن این كلمه و كوشش در جا انداختن آن «در ذهن خامان ره نرفته» كه هنوز «ذوق عشق ندانند» ظهور «دریادلان و دلیران و سرآمدان» را حتی لحظه ای عقب انداخت؛ همانطور كه ملتی در برابر اهانت یك كاریكاتور قد برافراشت، به رغم آن همه تحبیب ظاهری از او به ظاهر، و كشتار فرزندان او به دست مامورانی كه از استانها و مناطق دیگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربایجانی نمی توانست و نمی خواست كه بتواند در خانه تك تك منازل نویسندگان، روزنامه نگاران و بزرگان آذربایجان را بكوبد، و تعدادی از مردان را در برابر چشم زنها و بچه هاشان لت و پار كند و بعد آنان را روانه زندان ها و دخمه های گم و گور خود در مناطق دیگر كند، و یا خود، مردان و زنان نویسنده و شاعر آذری را به چنگ دوستاقبانان طاق و جفتش بسپارد.
البته هستند كسانی كه پس از رویت این بلاها تزریق جدایی طلبی می كنند. اصلا چه كسی گفته است كه ایران متعلق به دیگری است تا تو از آن جدای شوی؟ بزرگ ترین شهر آذری نشین جهان تهران است، با بیش از نیمی از جمعیت كل این پایتخت، كه محصور به شهرهای آذری نشین است، بزرگترینش شهری به جمعیت چند میلیونی كرج، و واقع بین اگر باشیم باید بگوییم كه تهران و اطرافش، به رغم داشتن میلیونها فارسی زبان، در دنیا، پس از استانبول و اطرافش، بزرگ ترین شهر ترك نشین جهان است، و شهر زادگاه من تبریز كه باستان شناسان معاصر جهان ثابت كرده اند «باغ عدن» افسانه ای را به عهد عتیق ارمغان كرده است، جمعیتی در حدود نصف جمعیت ترك تهران را دارد، اما هنوز به صورت نمادین «پایتخت تركان ایران» است. توهین كاریكاتور ایران نشان داد كه تركان آذری در همه جای ایران پراكنده اند و هر گوشه ی ایران را در واقع وطن خود می دانند، هر چند تعدادی راسیست در میان فارسی زبان ها هستند كه آنان را به چشم بیگانگان می نگرند. تركان ایران قریب هزار سال بر ایران سلطنت كرده اند. هر سه حوزه ی بزرگ شعر، فلسفه، عرفان و نثر فارسی، یعنی حوزه ی خراسان، حوزه آذربایجان (غرض سراسر آذربایجان است، هم آنچه جدا شده و شمالی خوانده شده و هم آذربایجان ایران) و حوزه ی شیراز و اصفهان، و به طور كلی ایران مركزی در زمان سلطنت تركان به كار بی مانع و رادع خود ادامه داده اند. علاوه بر این تركان ایران بزرگ ترین نقش را در تثبیت تشیع در ایران بازی كرده اند. تركان ایران در برابر تركان عثمانی ایران را از چنگ بیگانه نجات داده اند. تركان ایران فقط مشروطیت را در ایران به ارمغان نیاورده اند. تمدن جدید، به طور كلی از راه آذربایجان وارد ایران شده. نخستین تئاتر و نمایش، نخستین ترجمه ی جدی، نخستین رمان های انتقادی و رئالیستی، نخستین شعرهای سیاسی طنزآمیز، نخستین نقد ادبی، و از همه ی اینها بالاتر، تصور عملی كردن انقلاب اجتماعی و تاریخی. غرض از فهرست كردن اینها به رخ كشیدن نیست، بلكه نشان دادن درجه و وسعت مشاركت در ساختن كل آن چیزی است كه تاریخ یك كشور شناخته می شود. و این حافظه جمعی یک مجموعه آدم ها، ملیت ها و ملت هایی است که در کنار هم، درون هم، این سو و آن سوی هم ایستاده و مبارزه کرده اند. و این خودآگاهی و ناخودآگاه جمعی را هرگز نمی توان پوچ انگاشت و یا از در وپنجره ی حوادث تصادفی بیرون انداخت. هم ستارخان به این قضیه وقوف كامل داشت، هم شیخ محمد خیابانی و هم سید جعفر پیشه وری. و هوش و سواد و دانش مدنی، سیاسی و اجتماعی پیشه ورزی از آن دو تن دیگر به مراتب بیشتر بود. شوخی نبود: بزرگترین استان كشور را ــ كه تحقیرهای امثال مستوفی و رضاخان و اطرافیان محمدرضا را تحمل كرده بود ــ بدون دریافت هیچگونه كمك از مركز به سربلندی اداره كردن و نظم و آهنگ دادن به زندگی مردم، و به آنها هویت و افتخار انسان بودن را بخشیدن.
به همین دلیل است كه باید معنای وجود و شكست فرقه ی دمكرات را در چهارچوب حركات انقلابی آن دوره در سراسر آسیا، بویژه ایران، درك كرد. در واقع باید بین انقلاب 1905 روسیه، انقلاب مشروطیت، با دو سه سال فاصله از آن، انقلاب بلشویك و حركت فرقه دمكرات و انقلاب چین رابطه ای جدی دید، چرا كه این رابطه وجود دارد. همه ی این انقلاب ها هم علیه حاكمان داخلی روسیه و ایران و چین صورت می گرفت و هم علیه امپریالیسم رو به رشد در سراسر جهان. با این فرق كه فرقه دمكرات درست در مقطع پایان جنگ دوم جهانی پیدا شده بود، و در جهت نابود كردن آن بورژوازی نوپای ایران، امپریالیسم جهانی، و استالینیسم دست به دست هم دادند. استالین پشت پیشه وری را به طمع نفت شمال خالی كرد، حزب توده با قوام السلطنه سازش كرد و فشار آمریكا و انگلیس هر روز بر همه ی دست اندركاران فزونی گرفت و آذربایجان یكی از بزرگ ترین كشتارهای تاریخش را به دست عمال محمدرضاشاه متحمل شد. اگر فرقه در آذربایجان و قاضی محمد در كردستان شكست نخورده بودند، بی شك حركتی كه در میان كارگران نفت شروع شده بود، با شكست مواجه نمی شد، و بعدها از پس ملی شدن نفت به رهبری دكتر مصدق، كودتای بیست و هشت مرداد نفت ملی شده را دوباره به سوی كارتل های نفتی روانه نمی كرد و شاهی كه رفته بود، برنمی گشت و ایران رسوایی كودتای بیست و هشتم مرداد را به عنوان یك لطمه و ضایعه ی حقارت بار ملی تحمل نمی كرد.
من به این نكته در گذشته اشاره كردم كه بین تبلیغ روشنفكری و تبلیغ مذهبی در ایران یك فرق ساختاری بسیار مهمی وجود داشت. زبان روحانیت، شفاهی بود و به همین دلیل به زبان مادری مردم، به رغم تفاوت زبان مادری، در سراسر كشور دولت شاه هرگز تبلیغ مذهبی را به زبان خود مبلغ مذهبی كه همیشه همان زبان مخاطب بود قدغن نكرده بود. من در سراسر زندگی خودم در ایران در تبریز روحانی ای ندیدم كه فارسی حرف بزند. روی هم بلد نبودند فارسی حرف بزنند، و نیازی هم نبود، چون كه مخاطب هم فارسی بلد نبود. بقیه ی ایالات و شهرهای ایران هم همین طور بود. در تهران وقتی كه من بار اول روضه را به فارسی شنیدم به جای آن كه غمگین شوم خنده ام گرفت. فكر می كردم كه روضه را فقط می توان به تركی خواند. این چیزها نیازمند رابطه ی مستقیم بود، ولی هیچ روشنفكری با مردم ارتباط مستقیم نداشت. ارتباط از طریق كتاب و روزنامه صورت می گرفت. و گاهی رادیو. ولی رادیو را فقط فارسی زبان ها می فهمیدند، و یا كسانی كه تحصیلاتی داشتند. در سال 31 در «راسته كوچه» ی تبریز، در قهوه خانه كه می نشستم، تبدیل می شدم به مترجم نطق های مصدق برای مشتری های قهوه خانه. كتاب را كتابخوان ها می خواندند و همه كتاب ها فارسی بود. ما فقط یك سال همه چیز را به تركی دیدیم، و آن دوره فرقه دمكرات بود. به همین دلیل نسل من تركی را فقط به صورت شفاهی بلد بود. و فقط بعدها بود كه امكان داشت كه شخص، تركی را به صورت مكتوب هم یاد بگیرد. یا یاد نگیرد. من اول فارسی، بعد عربی، بعد انگلیسی را به صورت مكتوب تجربه كردم. تجربه ی تركی فقط یك سال بود. بعد كه دانشگاه رفتم، فرانسه هم خواندم. تركی مكتوب را بعدا یاد گرفتم، و بیشتر پس از گرفتن دكترا به ما این طور القا شد كه تركی فقط مال آدم های بیسواد است. و كاملا درست هم بود، به دلیل این كه ما در خانه با پدر و مادر و مادربزرگ و عمه و بچه های دیگر تركی حرف می زدیم، ولی كسی سواد نداشت، یعنی سواد تركی نداشت. وقتی كه می گفتند من یا برادرم سواد داریم منظورشان این بود كه ما كتاب را به فارسی می خوانیم. به همین دلیل پدرم فكر می كرد كه اگر تركی را مودبانه حرف بزنی می شود فارسی. یعنی در ذهن او هم فارسی زبان از ما بهتران بود، و آدم اگر مودب می شد، به شكل از ما بهتران درمی آمد.
علت اینكه بازار مساجد گرم بود این بود كه روحانیت به زبان مردم به مردم حرف می زد. به ندرت در تبریز آخوند فارس دیده بودم. همه ی آخوندها ترك بودند و تركی حرف می زدند. ولی در مدرسه گفته بودند اگر تركی حرف بزنید باید جریمه بدهید. به همین دلیل، به طور كلی ساكت می نشستیم و بر و بر یكدیگر را نگاه می كردیم. دارم این سیستم استعماری را توضیح می دهم. وقتی كه لیسانسم را در تبریز گرفتم، با چهار زبان خارجی، یعنی فارسی، عربی، انگلیسی و فرانسه به صورت مكتوب سر و كار پیدا كرده بودم و دو تا از آنها را بسیار خوب بلد بودم، فارسی و انگلیسی را. ولی هنوز تسلط به زبان مكتوب مادری نداشتم. كسی درسم نداده بود. از نظر زبانی من پنج شقه شده بودم. بعدها این روند رنج آور را به نوعی توفیق تبدیل كردم. به همین دلیل هرگز یادم نرفته كه چه زجری كشیدم. این زجر، زجری بود كه رضاخان بر ما تحمیل كرده بود. یك آدم كم سواد، كه خودش هم فارسی درست و حسابی بلد نبود، تحت تاثیر یكی دو ترك كه در مورد فارسی كاسه ی داغ تر از آش شده بودند، مثل دكتر محمود افشار، یك زبان را به سراسر كشور تحمیل كرده بود، و به راستی كه آدم عجیبی بود این رضاخان. دستور كشف حجاب داده بود. بسیار خوب. من فقط همین چند سال پیش بود در جایی خواندم كه وقتی كه زن و دخترهایش را بی حجاب به جمع مردان فرستاده بود، شب خوابش نمی برده و چكمه اش را به زمین و زمان حواله می كرده. یعنی این استعمار وضع بسیار بغرنج، گیج كننده و احمقانه ای را به همه، از خود شاه تا آن پایین پایین، تحمیل كرده بود. من به جای زبان مادری، چهار تا زبان خارجی یاد گرفته بودم. زن رضاشاه، شعر گفته بود به تركی، یعنی زبان مادری من؛ و شوهرش رضا شاه، و بعدا پسرش محمدرضا شاه اجازه نمی دادند زن و مادرشان شعرهایش را چاپ كند، و رضاشاه در شب پس از كشف حجاب خوابش نمی برد كه صورت زن و دخترهایش را وزرای كابینه اش دیده اند، كه لابد آنها هم خوابشان نمی برد كه زنها و دخترهاشان را رضاشاه دیده و می بینید كه مدرنیته از چه سوراخ كلیدی می خواست به ایران راه پیدا كند. البته رضاشاه با قاطعیت معتقد بود كه تركها موقعی آدم می شوند كه فارسی یاد بگیرند، و محمدرضا شاه كه مادرش ترك بود، حتی با ساعد مراغه ای هم كه فارسی اش بسیار بد بود فارسی حرف می زد. و معلوم نبود چرا قضیه را این قدر سخت می گرفتند. انگار آدم وقتی فارسی یاد می گرفت، خود به خود شاهپرست می شد. می بینید كه در این جا هم صورت مسئله با حل مسئله خلط شده، هم صورت ها با صورت ها، و هم راه حل ها با راه حل ها.
ناقوس انقلاب بیست و دوم بهمن را یك سال پیش تر 29 بهمن تبریز به صدا درآورد. انقلاب ایران، همیشه یك انقلاب مركب بوده. و تبریز همانطور كه در جنبش تنباكو، در جنبش مشروطیت، در جنبش فرقه ی دمكرات، پیشگام بود، و یا به سرعت خود را به حركاتی كه در جاهای دیگر آغاز شده بود می رساند، ندای انقلاب بیست و دوی بهمن را با 29 بهمن تبریز در داد. نخستین مامور دولت در 29 بهمن تبریز كشته شد. نخست وزیر وقت گفت كه یك عده از آن ور مرزها آمده اند و دست به چنین كار خائنانه ای زده اند. نخستین بار پس از سقوط فرقه دمكرات، شعارهای تركی به گوش مردم رسید. و بعد اربعین های دیگر در سراسر كشور برگزار شد. انقلاب یك آهنگ نوبتی در طول یك زمان معین پیدا كرد. اگر 29 بهمن تبریز نبود، 22 بهمن 57 هم نبود. اینها را از نظر روشن كردن حوادث نمی نویسم. به این دلیل می نویسم كه نشان بدهم حركت جدی بی مقدمه و بی موخره نیست. و آذربایجان جزء لاینفك تاریخ انقلاب است. در همه حال در 29 بهمن تبریز شعارها اغلب تركی بود و این نخستین بار بود كه چنین بود. یعنی آذربایجان صدای مستقل خود را به گوش همگان می رسانید. غرضم روشن كردن رابطه ای است كه حركات مشابه از نظر صوری، ناگهان به حركات مختلف از نظر واقعی تبدیل می شوند. به نظر می رسد كه هر حركت انقلابی دیالكتیك خاص خود را عرضه می كند، و تا آن دیالكتیك عرضه نشده، درباره ی آن نمی توانیم حرفی بزنیم. اما این بار در این یك ماه صورت قضیه بر ملا بوده. یكی به زبان تركی سوسكی را به صدا درآورده. سوسك حرف زده. به قول فروغ فرخزاد: «و سوسك، آه سوسك! وقتی كه سوسك سخن می گوید.» و ناگهان چیزی كه قرار بود یك سوسك باشد، به صداهای میلیونی تبدیل شده و تمام شهرهای آذربایجان، همه ی نقاط ترك نشین كشور، منجمله تهران را به صدا درآورده. انگار هیچ تركی در طول این چند هفته ی گذشته، در هیچ جای ایران در خانه نمانده. باز هم دولت دست به كار شده كه تحریكات خارجی است، مثل همان زمان 29 بهمن. هر اقدامی علیه خفقان صورت بگیرد، به تحریك خارجی ها بوده است. فقط یك چیز به تحریك خارجی صورت نمی گیرد، خفقان، قتل، كشتار، وارد كردن نیرو از یك شهر دیگر به شهرهای آذربایجان. زهر چشم گرفتن از مردان در برابر زن و بچه شان؛ و گرفتن همه ی رهبران فرهنگی آذربایجان. آخر حركت، سراپا حركتی است دمكراتیك. شوخی نیست. پرجمعیت ترین ملیت كشور را به سوسك تبدیل كرده اند و از زبان او درباره ی بیشعوری و نفهمی آن ملیت یاوه گفته اند. و حالا همه شهرها را صدای توفانی مردم به لرزه درآورده: «یارب این بچه ی تركان چه دلیرند به خون ـ كه به تیر مژه هر لحظه شكاری می گیرند.» بابا اون بیچاره فقط یك سوسك حواله شما كرده بود، شما چرا دست به «عربده كشی قومی» می زنید؟ این «عربده كشی قومی» از طرف یك گروه كه تیمم انقلاب چپ می كند ــ به دلیل این كه آب یخ تر از آن است كه وضو بگیرد ــ حواله ی آذربایجان شده است. اما آذربایجانی با تمام نیرو اعتراض می كند. چه صبری دارد! صبر ایوب! و ناگهان: «دیدم به خواب خوش كه به دستم پیاله بود ـ تعبیر رفت و كار به دولت حواله بود. چل سال رنج و غصه كشیدیم و عاقبت ـ تدبیر ما به دست ـ شراب دو ساله بود.» انگار حافظ منظره را رصد كرده، شعر را گفته. خب، حالا چه می شود؟
دقیقا نمی دانیم چه می شود. آذربایجان همان چیزی را می خواهد كه همیشه خواسته است. حقوق دمكراتیك، آزادی تحصیل از كودكستان تا دانشگاه به زبان مادری. برقرار كردن شوراهای ایالتی و ولایتی به صورت دمكراتیك. رسمی شناخته شدن زبان تركی در هر جایی در ایران كه درآن تركان ایران زندگی می كنند. تامین بودجه معوقه، و بودجه مناسب برای تامین كمبودها، واگذاری اداره ی مسائل داخلی آذربایجان ــ همه نقاط آذربایجان طبق مستندات تاریخی، و نه طبق تقسیمات من درآوردی تاریخی اخیر، به خود مردم آذربایجان. اینها چیزهایی ست كه همه ی آذربایجانی ها خواسته اند. اما كسانی كه از دور دستی بر آتش دارند، نمی توانند برای آذربایجان تعیین تكلیف كنند. مدرنیته را از طریق ترجمه ی كتاب نمی توان پیاده كرد. مدرنیته، یعنی ارتباط مدرن به صورت جدید در همه واحدهای كارآ و معاصر، آزادی رهبران قومی آذربایجان و نشستن با آنان برای تامین حقوق اجتماعی و تاریخی آذربایجان، تامین و اعتلای اقتصاد آذربایجان. خلاصه سپردن اداره داخلی آذربایجان به دست خود آذربایجان. و این عملی نیست مگر اینكه در مورد همه ی ملیت های ایران نیز همین كار را بكنید. مردمان ایران راهی جز اداره ی فدراتیو امور خود ندارند.
همه ساعت هامان را به میزان این لحظه ی تاریخی تنظیم كنیم، چرا كه فردا ممكن است نه ساعتی در كار باشد و نه تاریخی. تعصب را كنار بگذاریم و زیر یك سقف بنشینیم و مشكل را حل كنیم. كار را به دست كسانی بسپاریم كه درایت حل مشكل را دارند، و خائن و خدمتگزار اجانب نیستند. به رغم داشتن اختلاف، غیرت دوست داشتن یكدیگر را داشته باشیم.
16 خرداد 85 ــ تورنتو
رضا براهنی