حسین الف پدر حدیث گفته که «وقتی در خانه بوده، دخترش صدای تلویزیون را خیلی بلند میکند و همین موضوع هم باعث میشود عصبانی شود و برای لحظاتی کنترل خودش را از دست بدهد. در نهایت گفته شده با کمربند و مانتو، دخترش را خفه کرده است.»
رحیمه فیضی، مادر حدیث در باره روز حادثه میگوید «دخترم را بغل کردم و دویدم. فقط میخواستم صورت خندان دخترم را دوباره ببینم، اما وقتی به بیمارستان رسیدیم دیگر دخترم تمام کرده بود.»
به گزارش ایانتی به نقل از اعتمادآنلاین ۲۸ اسفند ۹۸، تنها ۲ روز مانده به سال نو، صدای شیون از خانهای در خیابان ۲۰ متری جانبازان، نبش کوچه گلستان سوم شهرستان «خوی»، شنیده شد. صدایی که حکایت از گریههای مادری داشت که بدن دختر ۱۰سالهاش را در آغوش گرفته بود و به سمت بیمارستان میدوید.
پلیس از همان ابتدا به پدر خانواده مشکوک میشود، اما مرد زیر بار نمیرود. تا اینکه در نهایت اعتراف میکند و میگوید: «دخترم صدای تلویزیون را خیلی بلند کرده بود. یک لحظه عصبانی شدم و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.»
ویروس کرونا و سال نو باعث شده بود پیگیریهای حقوقی این پرونده به تعویق بیفتد، اما در نهایت، به ویژه پس از ماجرای قتل «رومینا اشرفی» دختر ۱۴ساله اهل روستایی در تالش استان گیلان به دست پدرش و رسانهای شدن این حادثه، مادر حدیث هم سراغ وکیل رفت تا صدای دخترش خاموش نماند.
رضا شفاخواه وکیل دادگستری و فعال حقوق کودکان در این باره میگوید: «در تمامی کشورهای دنیا «قتل ناموسی» به عنوان پدیدهای خاص برشمرده میشود. این موضوع علت مشخص هم دارد؛ نخست اینکه رواج این نوع قتلها در خانواده بیشتر از سوی مردان خانواده مثل پدر و برادر، علیه زنان اتفاق میافتد، به همین خاطر است که این عنوان در تمامی کشورها معنا و مفهومی یکسان دارد. نکته بعدی که این حوادث را از قتل کودکان به دست مادر جدا میکند نوع پاسخ قانونی در کشور ما به آن است. والدینی که مسئولیت و حقوق و تکالیفی مشترک دارند، اگر جرمی یکسان مثل قتل فرزند را مرتکب شوند، مجازاتی متفاوت خواهند داشت. در همان پرنده رومینا، اگر قاتل مادر بود، قصاص میشد، اما پدر نهایتاً با ۱۰ سال زندان مجازات میشود.»
رحیمه فیضی مادر حدیث همچنین میگوید که «همسرم از همسایه درباره مجازات کارش هم پرسیده بود و می دانست که چون پدر است قانون مجازات سنگینی برایش لحاظ نمیکند و با قتل دخترم تنها چند سال به زندان می رود.»
خانم فیضی در تشریح ماجرا میگوید «دیماه سال ۹۵ بود که شوهر من به همراه یک دختر متواری شد. آنها از چندی پیش با هم در رابطه بودند و بالاخره برای اینکه بتوانند با هم باشند فرار کردند. البته با پیگیریهای خانوادهها هر ۲ نفر پیدا شدند و رابطهشان هم قطع شد. حتی بعد از این ماجرا آنقدر شوهرم در شرایط بد اجتماعی قرار گرفت که از کارش هم اخراج شد. آن روزها برای اینکه بتواند دوباره سر کارش برگردد از من خواهش کرد که با رئیسش صحبت کنم. من هم زندگیام را دوست داشتم و به خاطر دخترم قبول کردم که این زندگی را ادامه دهم. خودم هم دوباره او را به سر کار برگرداندم.»
او به امید اینکه اوضاع بهتر شود به زندگیاش ادامه داد اما چنین نشد: «فکر میکردم اوضاع بهتر شده اما هنوز ۲ سال نگذشته بود که متوجه شدم دوباره رابطهاش را با آن دختر شروع کرده است. ابتدا همه چیز را انکار میکرد و دروغ میگفت و سعی در مخفی کردن همه چیز داشت، اما بعد از مدتی رابطهاش را علنی کرد. کار به جایی رسیده بود که میگفت باید بگذاری من با این دختر ازدواج کنم. مرا تهدید میکرد و میگفت تو را میکشم. باید بگذاری من به زندگی خودم برسم. حتی آن دختر هم چند بار مرا تهدید کرد، اما توجهی نمیکردم.»
رحیمه با آهی از سر دل میگوید نمیدانستم در نهایت این بلاها سرم میآید: «فردای شب چهارشنبهسوری بود. تمام جزئیات را به خوبی در خاطر دارم. از صبح دلشوره داشتم. شوهرم شبکار بود. صبح که به خانه آمد ابتدا یکسری تعمیرات در خانه انجام داد. صبحانهاش را خورد و لیست خرید به من داد . گفت که قسط وام را هم پرداخت کنم. من هم رفتم سراغ کارها. خریدها را انجام دادم و موقع انجام کار بانکی متوجه شدم که شمارهحساب را برنداشتهام. دوباره به خانه برگشتم که دفترچه را بگیرم، اما از برادر شوهر خواستم که کار را انجام دهد و در آن مدت در خانه مادرشوهرم نشستم. خانههایمان نزدیک است. وقتی به خانه برگشتم، بند کفشم را باز نکرده بودم که گفت برو برایم سیاهدانه بخر. در تمام این مدت دلشورهام بیشتر شده بود. بالاخره به خانه رسیدم و فضای خانه اضطرابم را بیشتر کرد. روفرشی به هم ریخته بود، وسیلههای خانه روی زمین ولو شده بودند. همه چیز نامرتب بود. گوشهای از خانه هم دختر بیچارهام با صورتی کبود افتاده بود.»
همه تلاشش را میکند تا بدون اشک ریختن، بغضش را فرو بخورد: «دیگر نمیدانید چه حالی داشتیم. برادرشوهرم را صدا زدم و منتظر آمبولانس نماندیم. دخترم را بغل کردم و دویدم. فقط میخواستم صورت خندان دخترم را دوباره ببینم، اما وقتی به بیمارستان رسیدیم دیگر دخترم تمام کرده بود. از آن روز تا الان که با شما صحبت میکنم نه خواب دارم و نه خوراک. تمام شب را کابوس میبینم. زندگی به کامم زهرمار شده است. دختر پاک و بیگناه من قربانی هوسرانی پدرش شد.»