
دوستان من به خانهشان رفتند که چگونگی ماجرا را جویا شوند. گزارش آنها را بخوانید؛
اهل روستایی بنام گونئی کندی در بخش مرادلوی مشگین شهر. جاده وضعیتش افتضاح است، بیش از ۵ کیلومتر خاکی است که نمیشود اسم جاده رویش گذاشت. وضعیت خانوادهشان، خیلی بد، بطوریکه در راه برگشت خیلی بحالشان گریه کردیم.
پسران خانواده ترک تحصیل کرده و برای کار در نانوایی سر از مازندران در آوردهاند. با دیدن ما ترسیدند، که شاید ماموریم. میترسند، نمیخواهند حرف بزنند.
۳۰ شهریور، در نشتارود تنکابن مازندران کشته شده.
جنازه ۲۰ روز بعد تحویل داده شده، از قرار روزهای اول طوری ترساندهاند که پیگیر جنازه هم نبودهاند. از تنکابن بعد ۲۰ روز زنگ میزنند و میگویند طرف مرغش هم گم بشه، سراغشو میگیره. چرا دنبال جنازتون نمیایید؟! طوری ترساندهاند که اینا گفتن که ما خودمون خانواده انقلابی هستیم آنها هم گفتهاند خب فکر کنید در جبهه کشته شده. پدرش از ترس اینکه ما هم مامور باشیم، هی میگوید ما مومن و انقلابی هستیم.
در روستای خودشان دفن کردند. مجرد بوده. برادرش اونجا شاهد مرگ اسماعیل بوده و میگفت تیر به قلبش خورده و از پشت خارج شده بود. از فاصله نزدیک هم شلیک شده.
با تاکید پرسیدم ساچمه ای بود؟! گفت نه، سلاح جنگی بود.
پدرش بیسواد است. میگوید؛ دادستان گفت اگر شکایتی دارید اعلام کنید تا رسیدگی بشه که او هم گفته سواد نداریم. آنها هم پنج صفحه کاغذ تایپ شده رو گذاشتن جلوش و به فارسی برایش خواندهاند. میگوید متوجه نشدم. اگر تورکی میگفتند لاقل میفهمیدم. ولی احساس کردم بنفعمون نوشته شده بود. امضا و اثر انگشت گرفتند گفتن جواب شکایتتون با اس ام اس میاد. هنوز نیامده.
پایان گزارش
پی نوشت: به این فکر میکنم که پسران خانواده برای کار ترک تحصیل کردهاند، دخترها چی؟! تنم میلرزد وقتی به یاد میآورم که استان اردبیل یکی از بالاترین آمار ازدواج کودکان در ایران را دارد.
گزارش از صفحه آقای دومان رامهر